اشاره این دست نوشتهها حکایت رادمردی است که دو خصلت سکوت و عشق در او موج میزد. توان نوشتن مقدمهای در وصف او و کارم را ندارم، اما به ناتوانی خود و قلم و فقر واژههایم اعتراف دارم. در صددم که به باور خود بنشانم که نسیم یاد مسعود، نجیبانه در گوشه باغ خاطرات، یاد لطیفی را بر پرچین کهکشان روزگار، به رسایی یک تاریخ پاس میدارد. مسعود اکبری، نام پر آوازهای در سرزمین خاکریز اول دفاع مقدس خوزستان یعنی اندیمشک است. او متولد این شهر بود ولی زادگاه پدریاش شهمیرزاد سمنان بود. با شروع جنگ اول راهی جبههها شد و در هر عملیاتی شاهکار میکرد. او در عملیات والفجر هشت به عنوان فرمانده گروهان ویژه غواص فتح از عرض اروند گذشت و در یک درگیری جانانه با عراقیها در اوایل درگیری زخمی شد و به علت سرما و عدم امکانات جهت انتقال به عقب به شهادت رسید. باران
ستاره من! قرار است از تو و برای تو بنویسم! چقدر مشکل است از بودن با تو نوشت، توئی که همیشه در گرماگرم عملیاتها، با حنجرهات آواز بهار را میشنیدم. لااقل تو حرفی بزن، چیزی بگو. از آن همه شکوه که در مناجات شرقی احساس خود داشتی برایم بخوان. ترا خدا رحم کن و حرفی بزن، باور کن سکوت مرثیه اندوهناکی است. با من بگو، افقهای دلتنگی تو در کدامین سوست؟ مسعود من! قبول کن من و تو هر دو دلتنگیم و تو باید شکستن در حضور بینهایت هستی را به من تعلیم دهی. کم کم دارد باورم میشود که چشم من و فهم نگاه تو! هرگز! آسمان را ورق میزنم، دنبال ستاره گمشدهام میگردم. میگویند اگر کسی بمیرد ستارهای از آسمان، جدا میشود و به زمین میافتد، ولی آن شب سرد وقتی در کنارهی اروند تو در اوج غربت و درد شهید شدی، ستارهای بودی که بر سینه آسمان درخشیدی. چگونه تو را مکتوب کنم؟ نمیتوان در لابلای هزاران هزار پرواز قلم، ردّی از عبور تو جست. مرا ببخش اگر با پارههای تنت، شعر میگویم و اگر گلهای زخمت را در باغچهی یادت میکارم! بر من مگیر ای شاپرکم! چگونه میتوان از آن دوران سرود و نوشت؟ آن دورانی که اگر بر شانه کسی تیری میخورد، شانهای بود تا شتاب کند و در انتظار زخم عشق، پیشاپیش قافله بایستد. یاد داری آن لحظاتی که حادثه در راه بود و مردانی صبور از قبیله سکوت و صلابت بر سجاده خاک پیشانی خضوع و نجابت مینهادند و میدانستند که عشق از دیر باز نامشان را در ابریشم سرنوشتی محتوم پیچیده. شب عملیات بدر چهقدر به سختی گذشت. چهقدر گلوله آرپیجی شلیک کردی که خون از گوشهایت بیرون زد و من غرق اشک و آه از این صحنه! یاد داری که وقتی برای شهید احمد نونچی در کنار رودخانه دجله گریه میکردم شیرین گفتی، عزیز دلم، این صدای گریه تو نیست نگاه کن آسمان هم گریه میکند و من اندیشه میکردم که در این اشکریز که آسمان هم واگویه میخواند و زانوی غم بغل گرفته، چگونه نگرم که تو خود درخشندهتر از خورشید بودی.
ستاره من! اینک آسمان تنها نمیبارد که اشکهای گرم من کاغذ را تر میکند. برای تو خواهم نوشت و برای همه از تو مینگارم. امشب که شباهنگها آواز تلخی سردادهاند، تو آن جا در صحن و سرای بهشت زهرا، دورتر از من و دلم، در میان خروارها خاک سرد آرمیدهای! اما میدانم که آوازم و آوایم را میشنوی و گوش دل میدهی. هرگاه که این گونه میخواهم بنویسم، تمام وجودم را غمی سترگ فرا میگیرد. امشب چقدر دلم گرفته است... مهتاب گمشده است. دلم بعد از تو هر شب از ماندن میگیرد. دیوارهای شهر چقدر بیروحند. دلم از ساختمانها و کوچهها و از همواری خیابان میگیرد. چقدر امشب هوای تو را دارم، امشب طوفان دلم، باران خواهد کرد. خدا کند تو بیایی! یادش بخیر وقتی ترا در شهر روی هودج سبز نور آوردند، مادرم میگفت در شهر هیچ نبود جز چشمهایی که غریبانه دستهای خلوت کوچه را نگاه میکردند و شهر با وجود خلوتی خود، در عطر شگفت غربت، نفس میزد و سرشت سوگناک سرنوشت، گامهای حادثه را انتظار میکشید. آن روز من کنار شهر فاو که به یمن تو آزاد شده بود، در کنار رودخانه نجیب اروند غریبانه گریه میکردم و حس غریبی، حس مرگی سپید، انتظاری تلخ که با زمزمه لطیف جویباران از راه میرسید مرا احاطه کرده بود. چه میگویم تا مدتهای زیادی در کهکشان ناشناخته نامت، سرگردان بودم و در باغ سرخ شهادت آواره. شور آواز هجرتت را از صدای گریه گل، حس میکردم. وقتی صدای تپش قدمهای تو در قلب خاک فرو میریخت من اسیر بود و نبود خویش میشدم.
ستاره من! وقتی که پرپرکی پشت یک پنجرهی بسته گریه میکند، پرپر زدنت را به خاطر میآورم و این که آخر خود را به شیشهی پنجره گرفتی و در خاطرهی پنجره ماندگار شدی. تو را باید در سکوت لحظهها، و فریاد قطرهها یافت، چشمانت پلی میان عشق و زیبایی بود و امتداد نگاهت منشور شکیبایی. حرفهایت بوی یاس میداد و صلابت صخره را تداعی میکرد و اینها هم حاکی از همه زبانی تو با خورشید بود. هنوز هم مثل شب عملیات خیبر قبل از سرازیر شدن از خاکریز خودی به سوی میدان مین دشمن میگویم که: آفتاب، خانه زاد چشمهایت بود و موجها به اشتیاق دستان آسمانی تو برمیخاستند و دریا هر صبح خود را در نگاه تو تطهیر میکند... و تو ساکت و غرق شرم و حیا... وقتی در کنگره شهدای خوزستان از تو سؤال کردند، اشکم درآمد و بیمهابا گفتم: «ستاره من اهل سکوت بود و در سکوت سامان میگرفت. سکوت در رنجواره زندگی او یک دنیا حرف میزد. او در سکوت به اوج میرسید، پر و بال میگرفت، ساخته و پرداخته میشد، رنجهایش را مرور میکرد، دردهایش را میشمرد و پنهان از چشمان ظاهربین، سراسر درونش را به آتش کشید» ... و محسن رضایی از این توصیف شکست و بلند بلند شروع به گریه کردن نمود و همراه او تمام جمعیت و سراسر حضور نیروها در صحن سالن نمایش ... وقتی از پشت تریبون آمدم به سمت جمعیت، محسن رضایی جلو آمد و در حالی که پهنه صورتش از اشک خیس خیس بود، مرا در آغوش کشید و گفت چه میگفتی! جمعیت را تا کجا بردی؟ و سیل جمعیت بود که مرا در آغوش گرفتند و به نیت تو مرا غرق بوسه نمودند. مادرت آرام جلو آمد و در حالی که صورتش را گرفته بود، آرام و نحیف فرمود: مسعود من! در سکوت اشک میریخت، اشکهایی بیصدا و پر حرارت، گرم و بی تکلّف و همین اشک سوخت پروازش بود... و من شرمنده حضور او و همین باعث گردید چفیه اهدایی فرماندهی کل قوا را به گردن او انداختم و عرضه داشتم، مادرم، یادگار مسعودم، ان شاء اللّه همیشه بمانی برای ما...
+ جوان اندیمشکی در چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۰ --
0:34 |