*در یکی از  محلات فقیر نشین شهر مشغول به شغل معلمی بود. دانش آموزی داشت که وضع درسی او بسیار بد بود و او به همین دلیل یکبار او را تنبیه کرد و ضمن پیگیری علل وضع دانش آموز متوجه گردید که او روزها به جهت کمک به امرار معاش خانواده، کارگری می کند. به همین دلیل فرصت کافی جهت درس خواندن ندارد. از عمل خود بسیار ناراحت شد و جبران غفلت خود را این قرار داد که هر شب ساعاتی از وقت خود را به تدریس خصوصی دانش آموز اختصاص دهد.

 *مادرش می گفت: دائم در منزل مشغول مطالعه بود. یکروز به او گفتم مادر جان خسته شدی، بلند شو برو بیرون برای خودت با دوستانت تفریح و گردش کن. در جوابم گفت: مادر من اینهمه دوست در کنار خودم دارم. با تعجب پرسیدم کجا؟ من که نمی بینم ! کتابی که در دست داشت به من نشان داد و گفت این بهترین دوست من است.

 *به دنبال پیروزی انقلاب اسلامی  مسئولیتی را در شهرستان اندیمشک به عهده گرفت. مادرش می گفت: یک روز جهت حل مشکلی به محل کار او مراجعه کردم، مشاهده کردم که چند زن کنار هم ایستاده اند و یکی از آنها مستمر به او ناسزا می گوید، از ناراحتی آن شب تحمل نیاورده و از او سئوال کردم  که عزیزم چرا خودت را اینقدر به زحمت می اندازی و آن وقت بعضی ها اینگونه تو را نفرین و ناسزا می گویند؟ و ماجرا را  برایش تعریف کردم ، در جوابم گفت : « مادر اول بدان که این درد ها و رنجها برای رصای خدا بسیار هم شیرین است. دوم اینکه این مردم سالیان درازی زیر فشار رژیم طاغوت بوده اند و واقعا مشکل دارند، پس از این بایت غمی به خود راه ندهید» بهد از شهادت او آن زن بارها به منزل ما مراجعه کرده و از خوبیهای جواد تعریف می کرد و از کاری که کرده بود ابراز ندامت می کرد.

 *مادرش نقل می کرد : هر گاه پدرش میوه نوبری می خرید او اول قیمت آنها را سئوال می کرد . پدرش به شوخی می گفت:« تو چکار قیمتش داری ، بخور پولش را که ندادی». او از خوردن امتناع می کرد و می گفت:« زمانی که همه مردم توان خرید یک میوه را پیدا کردند، من نیز از آن میوه خواهم خورد»

 *دورون باغچه منزلشان چند بوته گل بود، هرگاه خواهرش قصد چیدن آنها را داشت ممانعت می کرد و می گفت: « به این گلها خوب نگاه کنید، اینها نشانه کوچکی از عظمت بهشت است، اگر می خواهید به بهشت برسید باید به نماز بهاء بدهید»

  * او یکی از  دوستان و علاقمندان شهید حسن هرمزی ازگروه منصورون بود و همیشه می گفت: دوست دارم مثل حسن به طریقی شهادت نصیب من گردد که هیچ اثری از من پیدا نشود. عاقبت فرمانده جبهه عشق « شهید جواد زیوداری» در 11/12/62 به آرزویش رسید و پیکر پاکش جزء گلهای گمشده کربلای ایران قرار گرفت و از او نامی به یادگار ماند که زمزمه جمع یاران شد که چشم به شفاعت داشتند.

 قسمتی از وصیت نامه شهید جواد زیوداری

سپاس بیکران بر خدای قادر متعال که لطف واسعه اش شامل حال ما شبزدگان شد. ودر این عصر وانفسا رهبری از تبار حسین(ع) برای ما قرار داد تا راه را از بیراهه باز شناخته و رسالت انسانی خویش را در پهنه گیتی بجای آریم.

بعد از سالها رنج و وحشت و درد و اشک و خون صحنه کربلا این تصویر کامل مظلومیت هابیل به ابعاد تمام جهان گسترش یافت و خون مطهری که از حسین (ع) این چکیده خلقت بر زمین ریخت بر  بار نشست و با دعا های بر خاسته از قلوب مومنین که در عشق الله می گذارند بر تمام سلاح های مرگبار قرن تاختن آغازید و چنان آنها را در کوبیدند که مردگان جانی تازه یافته بر حقانیت عالم غیب ایمان اوردند و در لحظه لحظه های نبرد خویش دست ملکوت را لمس کردند و چنان ابر قدرت را به وحشت انداخته که تمام دشمنان دیرینه با هم بر علیه اش با هم دوست و متحد شدند.

+ جوان اندیمشکی در شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۹ -- 6:19 |